می خواهم در حال زندگی کنم و از بودن تو در کنارم لذت ببرم
بی خیال فردایی که می دانم تنها خواهم ماند
امروز تمام محبت تو سهم من است
اما فردا سهم من از محبت تو کم می شود
نمی دانم چرا امروز زمان اینقدر سریع می گذرد
اما میدانم که از فردا باید عقربه ها هل بدهم
نه. . .
نمی خواهم اندیشه ی زیبای امروزم را با فکر به فردا خراب کنم
می بینی؟
امروز و فردای من سراسر تفاوت است
و این بین تو از من می خواهی که همان آدم قبلی باشم
من می خواهم خودم باشم
این تو هستی که مرا از خودم دور میکنی
نگذار امروزم به دست فردایی بی رحم سپرده شود. . .
دنیا کم آورده است در مقابل این همه بی وفایی
آخر ما را چه شده؟
چرا دیگر نور خورشید زمین را گرم نمی کند؟
این تاریکی از کجاست؟
نکند فراموش کرده ایم اولین عهد خود را؟
سیاهی بی وفایی چه برتری نسبت به سپیدی وفاداری داشت که ما آن را برگزیدیم؟
چرا حواسمان به دست های خالیمان نیست؟
انگار چشم هایمان به این تاریکی عادت کرده است...
کم کم داریم باور می کنیم که این ابر سیاه تصمیم به رفتن ندارد
انگار نمی شنویم صدای خورشید را که هنوز می تابد و جان می بخشد
و فریاد می زند:
گرمای عشق خود را با غفلت به دستان سرد بی وفایی نسپارید....
دخترک دیگر از انتظار خسته شده بود.
همه ی هم کلاسی هایش رفته بودند و هنوز پدرش
نیامده بود.
پدرش همیشه دیر می آمد و می گفت تا چند روز دیگر
ماشین می خرد و او دیگر کنار دیوار مدرسه به انتظار
نمی ایستد.
حالا داخل حیاط خانه ماشین خاک گرفته،گوشه ای
افتاده و دختر در حسرت روزهای انتظار برای آمدن پدر،کنار دیوار مدرسه نشسته است.....
می خواهم در حال زندگی کنم و از بودن تو در کنارم لذت ببرم
بی خیال فردایی که می دانم تنها خواهم ماند
امروز تمام محبت تو سهم من است
اما فردا سهم من از محبت تو کم می شود
نمی دانم چرا امروز زمان اینقدر سریع می گذرد
اما میدانم که از فردا باید عقربه ها هل بدهم
نه. . .
نمی خواهم اندیشه ی زیبای امروزم را با فکر به فردا خراب کنم
می بینی؟
امروز و فردای من سراسر تفاوت است
و این بین تو از من می خواهی که همان آدم قبلی باشم
من می خواهم خودم باشم
این تو هستی که مرا از خودم دور میکنی
نگذار امروزم به دست فردایی بی رحم سپرده شود. . .