سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

شاد بودن هنر است
شاد کردن هنریست والاتر

سلام دوستان من ...

وقتی صبح‌ها از خانه خارج می‌شویم تا شب که به خانه برمی‌گردیم، به ندرت کسی را می‌بینیم که لبخندی به لب داشته باشد و یا در نگاهش برق امید و شادی بدرخشد. کسانی که وقتی نگاهشان را به نگاهت می‌دوزند به جای آن که با دستپاچگی نگاهشان را برگردانند به رویت لبخند می‌زنند! آنقدر زیبا لبخند می‌زنند که طرح زیبای لبخندشان روزها و یا حتی ماه‌ها در ذهنت باقی می‌ماند.

همان‌هایی را می‌گویم که برای شروع صحبت همیشه پیشقدم می‌شوند، از دولت، سیاست و اقتصاد نمی‌گویند... از حرفه‌شان برایت می‌گویند، از برنامه‌هایی که در سر دارند، از لذت‌هایی که از زندگی برده‌اند...! دیری نمی‌گذرد که وجودت را سرشار از انرژی می‌کنند! 

شاید بگویید:

"اوه، کمی آرام‌تر...! واقعا این انسان‌ها را دیده‌ای؟ آیا کمی رویاپردازی نمی‌کنی؟!"

 






تاریخ : چهارشنبه 91/11/4 | 11:16 صبح | نویسنده : ali | نظرات ()

شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت.

پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …

برق خوشحالی توی چشماش دوید.. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛ تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان … مادر جان ! پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار …

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه… مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت :پیر شی ننه … پیر شی ! خیر بیبینی 






تاریخ : چهارشنبه 91/11/4 | 11:16 صبح | نویسنده : ali | نظرات ()

فقر اینه که .....!!!!

غم

فقر!!!!

فقر اینه که 20 تا النگو توی دستت باشه و 20 تا دندون خراب توی دهنت.

فقر اینه که وقتی ازت بپرسن سرگرمی‌های تو چی هستند،

بعد از یک مکث طولانی بگی موزیک و تلویزیون ...

فقر اینه که توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی.

فقر اینه که وقتی با زنت میری بیرون مدام بهش گوشزد

کنی که موها و گردنشو بپوشونه، وقتی تنها میری بیرون

جلو پای زن یکی دیگه ترمز بزنی.

فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام

دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه.

فقر جامعه من اینه . . .






تاریخ : چهارشنبه 91/11/4 | 11:16 صبح | نویسنده : ali | نظرات ()
شمام هوای خواهرتونو دارین؟

[تصویر:  rcvpr414qlfpoxkd4x.gif]





تاریخ : چهارشنبه 91/11/4 | 11:16 صبح | نویسنده : ali | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.