سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
وقتی من به دنیا اومدم پدرم 30 سالش بود. یعنی سنش 30 برابر من بود
 وقتی من 2 ساله شدم، پدرم 32 ساله شد یعنی 16 برابر من
 
وقتی من 3 ساله شدم پدرم 33 ساله شد یعنی 11 برابر من
 وقتی من 5 ساله شدم پدرم 35 ساله شد یعنی 7 برابر من
 
وقتی من 10 ساله شدم پدرم 40 ساله شد یعنی 4 برابر من
 
وقتی من 15 ساله شدم پدرم 45 ساله شد یعنی 3 برابر من
 
وقتی من 30 ساله شدم پدرم 60 ساله شد یعنی 2 برابر من
می ترسم اگه ادامه بدم ازپدرم بزرگتر بشم








تاریخ : چهارشنبه 91/5/25 | 12:30 عصر | نویسنده : ali | نظرات ()

تکه از من!

 

در بیابان زندگی اش خوشبختی چون سرابی بود که هر چه به سمتش می دوید از آن دورتر

می شد.

دیگر پاهایش تحمل خارهای فریب را نداشت.

از دویدن خسته شده بود،از نگاه به دوردست ها،در جست و جوی آرامش...

و غافل بود از ستاره هایی که به او چشمک می زدند.

غم ها چون شن های بیابان در نظرش نامحدود می آمدند.

اما او هیچ وقت ندید رقص شن ها را در باد

تا به فکر بیفتد غم ها را به باد بسپارد و همزمان به ماه لبخند بزند

او زندگی اش را بی فروغ یافته بود

زیرا به تاریکی شب های صحرا عادت کرده بود

تا جایی که هرم آفتاب را در روز حس نمی کرد

کاش کسی از راه می رسید تا به او بگوید:

اینقدر به دست زمین خیره مباش،آسمان دست مهربان تری دارد...






تاریخ : شنبه 91/5/21 | 10:59 صبح | نویسنده : ali | نظرات ()

دلتنگی

گذشته ام را میگردم

به امید یافتن اثری از تو

تویی را که حال تنها قسمتی از گذشته ی منی.

چیزی در گذشته ام مرا می رنجاند

منظورم این جمله ی توست:

(ما تا "ابد"با هم خواهیم ماند.)

من نمی دانستم منظور تو از "ابد" چه بود.

تو اکنون به من ثابت کردی که" ابد" می تواند معنی دیگر "فردا" باشد.

من اما می گویم "تا ابد" به یادت خواهم ماند

تا به تو ثابت کنم از دیدگاه من و تو یک کلمه چه معانی متفاوتی دارد....






تاریخ : شنبه 91/5/21 | 10:59 صبح | نویسنده : ali | نظرات ()







داستان یک جدایی ...



دخترک دیگر از انتظار خسته شده بود.


همه ی هم کلاسی هایش رفته بودند و هنوز پدرش
نیامده بود.


پدرش همیشه دیر می آمد و می گفت تا چند روز دیگر
ماشین می خرد و او دیگر کنار دیوار مدرسه به انتظار


نمی ایستد.


حالا داخل حیاط خانه ماشین خاک گرفته،گوشه ای
افتاده و دختر در حسرت روزهای انتظار برای آمدن پدر،کنار دیوار مدرسه نشسته است.....


 






تاریخ : شنبه 91/5/21 | 10:59 صبح | نویسنده : ali | نظرات ()

 

حرف ها دارم اما....


بادهای سرد بی رحمانه می وزند،وقتی در آسمان زندگی ام ناپدید می شوی

وقتی پشت ابرهای غرور خود را پنهان می کنی

آخر بادها هم می دانند که اگر خورشید دلم نباشد چقدر سست و شکننده می شود.

پس بمان،بتاب،زندگی ببخش

نگذار دستانم در سرمای این احساس یخ بزنند.

گرمی حضورت را نصیبم کن.

که من بی حضور تو در طوفان مرگبار تنهایی نابود می شوم

دیگر باریدن بس است

ای کاش بدانی که دلم چقدر برای "رنگین کمان" تنگ شده است.....






تاریخ : شنبه 91/5/21 | 10:59 صبح | نویسنده : ali | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.